اول از همه سلام به همه شما خوبان و یاران صمیمی.از دیدن این همه کامنت عمومی و خصوصی شرمنده شدم به خدا.بیشتر از یک ساعت و نیمه فقط دارم ایمیل و کامنت جواب میدم.سال نو میلادی رو به همه خوانندگان خاموش و فعالم تبریک میگم و از همین جا عذر خواهی میکنم اگر دیر جواب میدم یا کم رنگم.
دوم از همه صداقت شرط اوله رفاقته.من هم که از اول خاکی و ندار.هر چی داشتم رو همیشه رو کردم فقط این قدر نپرسید کدوم شهری؟والا دوست ندارم بگم.اون هم علت داره.که به زمان خودش اگر عمری باقی بود خواهم گفت/ولی زمانش الان نیست.
خوب بریم سر اصل مطلب.اول از همه پیش داوری ها و پس داوریهاتون رو بزارید کنار.امروز میخوام بعد مدتها حقیقتی رو در مورد خودم و زندگیم بگم که تو یک سال و اندی گذشته نگفته بودم.مخفی نکرده بودم اما دوست نداشتم عیان باشه.این رو هم مخصوصا میگم چون برای شماهایی که پیگیر اخبار مهاجران هستید و میخواهید خوب و بد همه چیز رو بدونید و سر درآوردن از زندگی خصوصی دیگران براتون یک جور طیب خاطره امشب سر با آرامش بر بالین بگذارید.
البته همون پارسال قصد گفتن داشتم اما رفتار و گفتار ناپسند خیلی ها مانع از گفتار ما شد.......................
یک سال و خورده ای پیش من و همسرم از هم جدا شدیم.این که چرا جدا شدیم و......کاملا خصوصی است و نه من در موردش توضیح خواهم داد و نه دوست دارم چیزی در موردش بشنوم.این که چرا امروز مطرحش میکنم دلیلش این که باید همه دو روی یک سکه رو ببینند.فکر نکنند این جا هم مثل ایرانه و تمام حق و حقوق مطلق آقایون هست.این جا این گونه نیست.من به همسر سابقم خیلی احترام میگذارم.ایشون پدر فرزند من هستند و پسر عمه و دایی و...اما میخوام از این به بعد بدونید که اگر مدتهاست حرفی از ایشون زده نمیشه دلیلش اینه.البته گاهی از حضور ایشون در جاهایی یاد کردم اما خوب صادقانش این که جدا شدیم و هر دو خیلی راضی هستیم.
بماند که دوستان نزدیک و بچه های وبلاگی خبر داشتند و حامی من در همه ایام بودند.خلاصه جونم براتون بگه از این به بعد حرفهای من حرفهای زنی تنهاست که خودش تو کشور غریب گلیمش رو از آب درمیاره و سرش با پسر دلبندش گرمه.همه دلخوشیش خداست و اون آقازاده که ماشالله مردی شده برای خودش با یک سر و گردن بلندتر از من.
تو 6 ماهه گذشته دو تا اتفاق بد داشتم.یکی پام بود که مدتها تو آتل بود و باید با اون وضعی کار میکردم و تا پام خوب شد دستم آسیب دیده و نمیتونم واسه جند هفته تکونش بدم.البته این به خاطر دوندگی و فعالیت زیاد.برای منی که همیشه کارهام پشت میزی بوده و تدریس و مدیریت و ....حالا انجام کارهای فیزیکی با این جثه ظریف خوب نتیجتا این میشه که هر روز عضوی نقص پیدا میکنه.اما مطمنا تا یک مدت دیگه پیچ و مهره های من هم سفت میشه و عادت میکنم.
جونم براتون بگه امسال خیلی سال شلوغی بود از لحاظ کاری.همش بدو بدو.مردم امسال طبق آمار سه هفته زودتر از سالهای قبل خریدهای کریسمس رو شروع کرده بودند و مخصوصا این یک ماه آخر بعضا حتی برای برنچ ما که توی یک ماله و لوکال هم حساب میشه ساعتها و بدون توقف لاین اپ بود و حتی یک روز با این که من شیفتم به خاطر دستم توی جواهری بود اما حتی وقت نکردم ناهار بخورم و تایمم رو از دست دادم...حالا شما حساب کنید این ملت چه طوری خرید میکردند.از این طرف تا کریسمس تموم شد و سال نو هم گذشت حالا خیلی ها می آیند جنسهاشون را پس میدن یا تعویض میکنند که این خودش خیلی زمانبر و وقت گیره.
امسال سرما در همه دنیا بی داد میکنه.مخصوصا در تورنتو که فامیل و دوستان زندگی میکنند .البته همین الان تصاویر برف بسیار زیبا و سنگین شیراز رو هم دیدم که خداییش شوکه شدم.دلم خیلی برای اون برفها و تعطیلی مدرسه بچه ها تنگ شده.حالا ما هم که تعطیل نبودیم اما وقتی مدرسه اونا تعطیل بود چه ارامشی داشتیم.واقعا یادش به خیر.
آه راستی یاد رفت بگم چند شب پیش شب وفات پیغمبر رفتم از سر کار مسجد.یعنی برنامه ریزی کرده بودم از سر کار برم.پس روسریم و تو کیفم گذاشته بودم و بعد از کار با اتوبوس مستقیم رفتم مسجد.بارونم میومد مثل سیل.سرمای هوا که منفی 15.حالا تو اون بارون بدون چتر رسیدم تو کوچه مسجد میبینم وااااااااااا یک عالمه ماشین پلیس و آتش نشانی و خبرنگار و ............... منم که خسته بودم سرم تو کار خودم راهم رو کشیدم برم مسجد که ناگهان دیدم یک پلیس اومد جلوم رو گرفت و گفت حق ندارم برم مسجد؟گفتم آخه چرا؟گفت یک نفر زنگ زده و گفته تو مسجد بمب گذاشتم و ظرف دو سه روز آینده منفجرش میکنم.من رو میگی دهنم وامونده بود یعنی چی؟خلاصه از اونجایی که پریزیدنت مسجد اونجا بود و.....از من خواست برم تو ماشینش بشینم حداقل از شکل یک موش آب کشیده بیام بیرون.من هم قبول کردم و رفتم.یک دو ساعتی هم نشستم و درست عین این که وسط فیلم برداری این فیلمهای هالیوودی باشم همه امور رو از نزدیک دیدم.گشت ویزه کلی سگ اورده بودند که بتونند بمب ها رو پیدا کنند از اون طرف چون میدونستند سگ نمیتونه وارد مسجد بشه تمام فرشها رو جمع کرده بودند که پای سگها رو فرش نره.متخصص بمب آرده بودند و اووووووووخلاصه جونم براتن بگه تو همون نیم ساعت اول باجه تلفن و شخص بمب گذار را یافتند.اینا همه اطلاعات دسته اوله چون خودم دقیقا در وسط عملیات گیر کرده بودم.از طرفی اون اقای پرزیدنت در ماشینش رو برای من باز گذاشته و به من اعتماد کرده و دو ساعت با مامورها تو مسجد بود.من هم که نمیتونستم در امانت خیانت کنم.هر چی پلیسا گفتند برو ما مواظب ماشین هستیم گفتم نمیشه.در ماشین رو برای من باز کرده باید ماشین رو به خودش تحویل بدم.خلاصه این که مراسم عزاداری برگزار نشد اما یک چیز من رو تجت تاثیر قرار داد.یکی از پلیسها که یک جوون حتی کوچکتر از سن خودم بود اومد جلو و عذر خواهی کرد و گفت من برای چی اومدم مسجد.من هم که زبانم در حدی نیست که بخوام قصه رحلت پیغمبر رو با آب و تاب براش تفسیر کنم گفتم سالگرد درگذشت پیامبر ماست که خیلی روز مهمی است برای ما مسلمانها و من از سر کار اومدم که بیام دعا کنم و...خدا شاهد این قدر تحت تاثیر رفتار این جوون قرار گرفتم که نگو.همش میگفت من و پلیس...از شما به خاطر برهم خوردن مراسم روحانیتون عذر میخوام ..حالا میگم شما چرا عذر خواهی میکنی این که تقصیر شما نیست رئیسش اومده جلو میگه این جا برقراری نظم و امنیت بر عهده ماست.هر کس هر چه قدر هم با کسی دشمن باشه حق نداره مراسم مذهبی اونا را به خاک و خون بکشه.مهم نیست مسیحی باشه یا مسلمون ما وظیفمون آرامش تک تک مردم این شهره.
چیزی نداشتم بگم در جوابش.پلیسی که به خاطر احترام گذاشتن به عقیده مذهبی دیگران اول فرشهای مسجد رو جمع میکنه تا به عقاید اونها بی احترامی نشه و لا غیر....حالا خودتون حساب کنید باقی ماجرا را.
خلاصه این که آمدیم نوشتیم و حالا خدا داند که دوباره کی برمی گردیم.برای همه شما خوبان شادی و سلامتی و تندرستی آرزومندم.در پناه حق